خرچنگ |
Tuesday, October 4
رسيدهايم ميدان ونك. از تاكسي پياده ميشوم و سعي ميكنم زودتر خودم را برسانم آن طرف ميدان. جايي كه بايد براي رفتن به خانه، يك تاكسي ديگر سوار شوم. دور و برم پر از آدمهايي است كه مثل من با عجله دارند به سمتي ميروند و اخمهايشان از ترافيكي كه پيشرو دارند و روز كارياي كه پشت سر گذاشتهاند، توي هم است.
........................................................................................وسط پيادهرو، چشمم به يك زوج بامزه ميافتد. دو تا خارجي با لباسهاي ساده و گشاد كه معلوم است تازه به تهران آمدهاند و دارند با كنجكاوي، دور و اطراف را نگاه ميكنند. از شيوة نگاه كردنشان، اينطور بر ميآيد كه بار اول است به تهران آمدهاند، بنابراين همه چيز، حتي عبور آدمهاي عادي توي خيابان هم برايشان جالب است. بدون اين كه فكر كنم، لبخند روي لبهايم ميآيد. نگاهشان نميكنم، اما لبخند را با ضرب و زور، روي صورتم نگه ميدارم. اين كارم يك نمونة بينقص از مفهوم تظاهر است. اوضاع روحيام اصلا ربطي به چهرة خندانم ندارد و عملا هنوز همان شخصيت اخمو و خستة چند دقيقه پيش هستم. اما دوست ندارم لبخند را جمع كنم. دوست دارم تا چند لحظه، فقط تا موقعي كه كاملا از كنار آن زوج احتمالا اروپايي رد شده باشم، آدم متظاهري باقي بمانم. برايم مهم است كه اگر شده براي همين چند لحظه، بتوانم روي قضاوتشان دربارة خودم و همشهريهايم تأثير بگذارم. آنها وقتي كه برگردند، حتما از ما براي دوستان و آشنايانشان حرف ميزنند و دوست دارم لابهلاي جملههايي مثل «تهران مثل مكزيكوسيتي است، پر از جمعيت، ترافيك و هواي آلوده» يا «رانندگي ايرانيها وحشتناك است، آنها قانون را به شوخي ميگيرند» اين را هم بگويند: «ولي با اين حال، آدمهاي شادي بودند. توي خيابان كه راه ميرفتند، لبخند ميزدند.» 8:57 PM
Comments:
سلام
Post a Comment
اینی را که تعریف کردید، من جور دیگرش را تجربه کرده ام. وقتی رفته بودم اروپا چهره ام خود به خود باز شد، لبخند داشتم و بشاش بودم. برگشتن، باید یه روز در ترکیه می ماندم، تمام شادی و لبخند صورتم را آن یک روز که در دروازه آسیا بودم، پاک کردو اخم و تخم همیشگی باز برگشت به صورتم!http://baghebahar.blogspot.com/2005_09_01_baghebahar_archive.html Chehre ha va keshvar haa را ببینید...
|