خرچنگ




Wednesday, January 17

اين فقط قله كوه يخ است

اگر آمار و اطلاعات درستي داشتيم، خيلي بهتر مي‌شد اين جور پديده‌ها را تحليل كرد و راجع به‌اش نظر داد. اگر سازمان‌ها و مراكزي كه كارشان نظرسنجي و جمع‌آوري اطلاعات است، همان معدود مطالعاتشان را توي آرشيو پنهان نمي‌كردند و مهر محرمانه به آن نمي‌چسباندند. حالا ما اين‌طوري در مقابل يك اتفاق قرار نمي‌گرفتيم و غافلگير نمي‌شديم. حيف كه اين‌طور نيست و امروز كه سه چهار سال از جدي شدن پديدة «شام غريبان ميدان محسني» مي‌گذرد، هنوز بايد حدس زد و از جملات شرطي براي تحليل استفاده كرد.
به نظرم سال‌‌ها است كه داريم با سبك تازة عزاداري در محرم مواجه مي‌شويم و اين يك پديدة كاملا اجتماعي است. يك مورد خاص كه خوراك پژوهش‌‌هاي روان‌شناختي و جامعه‌شناختي است و متأسفانه دانشكده‌هاي علوم انساني ما به اندازة كافي بي‌بخار هستند كه كوچك‌ترين توجهي به اين پديده‌‌هاي جلوي چشم نكنند و هنوز سرشان توي كتاب‌هاي خودشان است. صورت مسأله شايد اين باشد كه نسل جديد، دوست دارد با توجه به اوضاع و احوال زمانه‌اي كه دارد تويش زندگي مي‌كند، آداب و آيين‌هاي فردي و اجتماعي‌اش را تغيير بدهد و به روز كند. اين آداب و آيين‌ها، هم شامل مراسم مذهبي مي‌شود (مثل ماه مبارك رمضان، ماه محرم، مراسم دعا و مناجات و...) و هم مراسم ملي (مثل نوروز، يلدا، چهارشنبه سوري و...) مواجهه با اين مسأله دو شكل دارد؛ يكي اين كه به عنوان يك «مسأله» در حوزة علوم اجتماعي آن را بپذيريم و با استفاده از مدل‌ها، تكنيك‌ها و روش‌هاي اين علوم بشناسيم‌اش تا بتوانيم برايش راه‌حلي‌هايي پيدا كنيم. شكل دوم (كه به نظر مي‌رسد اتفاق افتاده) اين است كه مسأله را زياد جدي نگيريم و به رسميت نشناسيم و بگذاريم به مرور زمان حل شود. اما خب در چنين مواردي مرور زمان هيچ كمكي به حل مسأله نمي‌كند. فقط باعث مي‌شود نسل جديد، خودش به صرافت ابداع روش‌هاي تازه و گاهي افراطي بيفتد كه لزوما پيوندي با فرهنگ و سنت و ريشه‌هاي آن آيين ندارد. در مورد آيين عزاداري براي امام حسين(ع) اين اتفاق با ابعاد حيرت‌انگيزي رخ داده. شام غريبان محسني فقط بخشي از اين اتفاق است. وگرنه ابداع‌هاي عجيب و غريب در عزاداري فقط مختص آن‌ها نيست. كدام سال است كه از شنيدن و يا اجراهاي بعضي مداح‌ها يا شور گرفتن‌هاي بيمارگونه در بعضي مجالس شگفت‌زده نمي‌شويم؟
به نظر مي‌رسد شام غريبان ميدان محسني يك عكس‌العمل افراطي است در مقابل شيوة سنتي عزاداري در ماه محرم. نوعي از عزاداري كه در آن تعدادي از عناصر سنتي حفظ شده‌اند و بقيه كلا كنار گذاشته شده‌اند. بين چيزهايي كه باقي ماندة سه عنصر پررنگ‌اند: لباس مشكي، روشن كردن شمع و جمع شدن دور هم. يعني آن بخش‌هايي كه به ظاهر ماجرا مربوط است. اما در عمل، شيوة استفاده از اين عنصرها ربط چنداني به بهانة اصلي اين مراسم، يعني ذكر مصيبت امام و اهل‌بيت‌اش ندارد. اين سه عنصر طي يك روز كاملا طبيعي، رنگ و بوي ايراني مذهبي‌شان را از دست داده‌اند و تبديل به نشانه‌هايي شده‌اند كه بيشتر بين‌المللي است. گفتم روندي طبيعي چون به نظرم نسل جديد، نسلي است كه با رسانه‌ها بزرگ مي‌شود و زندگي مي‌كند. تلويزيون، اينترنت و ماهواره بخشي از علاقه‌‌ها و سليقه‌‌هاي نسل تازه را مي‌‌سازد. براي همين هم استحالة نمادهاي مذهبي و ايراني و تبديل نشدن‌شان به نشانه‌‌هاي غربي، چيز تعجب‌برانگيزي نيست. به‌خصوص اين كه تلاش جدي‌اي براي به روز كردن اين نشانه‌‌ها از طريق فرهنگ ايراني ما انجام شده. اگر عكس‌‌هايي از اجتماع جوان‌ها در شام غريبان اين سال‌ها در ميدان محسني را كنار تصويرهايي از مثلا يادبود گرفتن براي كشته‌هاي متروي اسپانيا يا كنسرت موسيقي يك گروه راك كه دارد آهنگ ملايمي را اجرا مي‌كند بگذاريد، تفاوت زيادي نمي‌بينيد. گاهي حتي ممكن است آن‌ها را با هم اشتباه گرفت.
قبلا هم گفتم كه اين اتفاق يعني اهميت اغراق شدة تعدادي از نمادها و محو تدريجي دلايل و بهانه‌هاي اصلي آيين عزاداري، تنها مختص به جوان‌هاي شمع به دست دور ميدان محسني نيست. اين استحاله به تدريج دارد در اغلب جمع‌هاي جواني كه براي عزاداري دور هم جمع شده‌اند رخ مي‌‌دهد. فقط سرعت‌ها با هم متفاوت است و به اندازة اتفاق ميدان محسني جلوي چشم نيست. به همين دليل هم بعيد مي‌دانم با راه‌حل‌هايي مثل مداحي كردن و دسته راه انداختن در ميدان محسني بشود مسأله را حل كرد (خود همان مداحي‌ها و دسته‌ها كم‌كم دارند به مسأله تبديل مي‌شوند). راه‌ اصلي براي حل مسأله، از حوزة فرهنگ و علوم انساني مي‌گذرد. همان‌‌جايي كه هنوز از نظر پژوهش و نظريه‌پردازي بسيار نحيف است و محتاج هم‌فكري همة اهالي فرهنگي است.


........................................................................................

Thursday, October 13

انگلستان شنبه صعودش قطعي شده بود اما امشب با برد مقابل لهستان توي گروهش اول شد تا حالي به طرفدارها بدهد و آقا اريكسون كمي از زير فشار بيرون بيايد. اين پيروزي را به همه ملت انگليس پسند تبريك گفته و آرزوي فتح جام جهاني را آرزومندم.


........................................................................................

Tuesday, October 4

رسيده‌ايم ميدان ونك. از تاكسي پياده مي‌شوم و سعي مي‌كنم زودتر خودم را برسانم آن طرف ميدان. جايي كه بايد براي رفتن به خانه، يك تاكسي ديگر سوار شوم. دور و برم پر از آدم‌هايي است كه مثل من با عجله دارند به سمتي مي‌روند و اخم‌هايشان از ترافيكي كه پيش‌رو دارند و روز كاري‌اي كه پشت سر گذاشته‌‌اند، توي هم است.
وسط پياده‌رو، چشمم به يك زوج بامزه مي‌افتد. دو تا خارجي با لباس‌هاي ساده و گشاد كه معلوم است تازه به تهران آمده‌اند و دارند با كنجكاوي، دور و اطراف را نگاه مي‌‌كنند. از شيوة نگاه كردن‌شان، اين‌طور بر مي‌آيد كه بار اول است به تهران آمده‌اند، بنابراين همه چيز، حتي عبور آدم‌هاي عادي توي خيابان هم برايشان جالب است. بدون اين كه فكر كنم، لبخند روي لب‌هايم مي‌آيد. نگاهشان نمي‌كنم، اما لبخند را با ضرب و زور، روي صورتم نگه مي‌دارم.
اين كارم يك نمونة بي‌نقص از مفهوم تظاهر است. اوضاع روحي‌ام اصلا ربطي به چهرة خندانم ندارد و عملا هنوز همان شخصيت اخمو و خستة چند دقيقه پيش هستم. اما دوست ندارم لبخند را جمع كنم. دوست دارم تا چند لحظه، فقط تا موقعي كه كاملا از كنار آن زوج احتمالا اروپايي رد شده باشم، آدم متظاهري باقي بمانم.
برايم مهم است كه اگر شده براي همين چند لحظه، بتوانم روي قضاوت‌شان دربارة خودم و همشهري‌هايم تأثير بگذارم. آن‌ها وقتي كه برگردند، حتما از ما براي دوستان و آشنايانشان حرف مي‌زنند و دوست دارم لابه‌لاي جمله‌هايي مثل «تهران مثل مكزيكوسيتي است، پر از جمعيت، ترافيك و هواي آلوده» يا «رانندگي ايراني‌ها وحشتناك است، آن‌‌ها قانون را به شوخي مي‌گيرند» اين را هم بگويند: «ولي با اين حال، آدم‌هاي شادي بودند. توي خيابان كه راه مي‌رفتند، لبخند مي‌زدند.»


........................................................................................

Tuesday, September 27

وونگ كار واي يك فيلمساز هنگ كنگي است كه زياد از فيلمهايش خوشم نمي‌آيد. كارهايش متفاوت است و شخصيت‌هاي عجيب و غريبي خلق مي‌كند كه سراغشان را در قوطي هيچ فيلمساز ديگري نمي توانيد بگيريد.
وونگ كار واي فيلمي دارد به نام « در حال و هواي عشق» ( In The Mood For Love). داستان درباره يك زن و مرد است كه عاشق هم شده‌اند و البته دليل آشنايي اين دو نفر اين است كه شوهر زن و همسر مرد با هم رابطه دارند. اين دو نفر سعي مي‌كنند همديگر را دوست داشته باشند اما رابطه جنسي را حذف كنند تا به قول خودشان مثل « آن دو نفر» نباشند. اين‌طوري است كه يك رابطه عاشقانه خفن و دهن سرويس‌كن و افسرده كننده تصوير مي‌شود كه نصفش هم اسلو موشن فيلمبرداري شده. استثنا اين فيلم استاد را دوست دارم. دليلش به جز دو تا شخصيت اصلي، موسيقي زيبايي است كه يك آهنگساز هنگ كنگي براي فيلم ساخته. يك والس غم انگيز و پر از حسرت كه با حال و هواي فيلم هم جور است. اين والس را گير آورده‌ام و هر روز توي مسير گوش مي‌كنم و لذت مي‌برم. فوق العاده است.
در واقع فوق العاده بود. حالا شركت استيل البرز گند زده به حال و هواي عشق. والس پخش مي‌شود و رويش يك نفر با صداي مثلا جذاب و قدري اروتيك مردانه از جلاي فلز و استيل بودن البرزو اين‌ جور مزخرفات مي‌گويد. كاش مي‌شد يك اسپانسر گير بياوريم كه وضعش توپ باشد و هر وقت لازم شد پول آگهي‌هاي بازرگاني را به صدا و سيما بدهد تا آن آگهي ديگر هيچوقت پخش نشود.


........................................................................................

Friday, September 16

پراید سفید صندوق دار از آن ماشین هایی است که اصلا چشم ندارم ببینمشان. دلیلش خیلی ساده به این برمی گردد که تقریبا تمام ملاحظات اجتماعی و اقتصادی طبقه متوسط ایرانی تویش جمع است. سفید است چون ارزان ترین نوع پراید به حساب می آید، صندوقش مهم است چون برای خانواده طراحی شده و خانواده ایرانی حداقل 4 نفره است. این خانواده برای مسافرت های تابستانی یا نوروزی به فضایی که صندوق در اختیارش می گذارد احتیاج دارد. پراید بودنش هم از این نظر مهم است که به هرحال یک زمانی این ماشین در کره تولید می شده و خارجی به حساب می آید.
بیشتر کسانی از نسل ما که حالا آنقدر دستشان توی جیب شان می رود که بخواهند ماشین بخرند، معمولا سراغ همین نوع از پراید رفته اند. توجیه هایی هم که برای خریدشان می کنند از نوع آدم های طبقه متوسط است. لوازم یدکی پراید راحت گیر می آید، تعمیرگاه های زیادی برای خدمات فنی وجود دارد آن هم در بیشتر نقاط کشور، هزینه نگهداری پراید به نسبت ماشین های دیگر پایین است و از این جور چیزها.
آنها راست می گویند. حساب و کتاب های سرانگشتی هم درستی حرفهای آنها را نشان می دهد. ولی برای من این وسط یک چیز خیلی آزار دهنده است. این که دیگر شکست را قبول کنیم. این که به همان چیزهایی تن بدهیم که چند سال قبل توی دانشگاه زیاد دل خوشی ازشان نداشتیم. این که قواعد بازی را دربست بپذیریم و بشویم یکی مثل همه آنهایی که بعد از ظهر جمعه برای تفریح با پرایدشان می زنند بیرون و می بینمشان. نمی خواهم خودم را گول بزنم و فکر کنم که خودم جزئی از همین طبقه متوسط نیستم، ولی دوست ندارم به این قضیه افتخار کنم. اعتراف می کنم که خیلی وقت ها روابط و مناسبات این طبقه حالم را به هم می زند.
اگر روزی بخواهم صاحب ماشین شوم مطمئنم هیچوقت سراغ پراید صندوق دار نمی روم. پراید هاچ بک یا حتی سپند و پی کی ( که اتفاقا ارزان تر هم هستند) را ترجیح می دهم. این ماشین ها لااقل هنوز کمی شخصیت دارند و مثل پراید صندوق دار این طور عمومی و برچسب وضعیت اجتماعی و اقتصادی صاحبانشان نشده اند.


........................................................................................

Thursday, September 8

هنوز نتوانسته‌ام تصميم بگيرم خوش‌حالم يا نه. قاليباف كه آن موقع‌ها طرفدارش بوديم و دوست داشتيم الان او به جاي احمدي نژاد رئيس جمهور بود، شده شهردار. هنوز مطمئنم كه او مدير قابلي است و از عهده كاري مثل مديريت شهري خوب بر مي‌آيد. نگراني‌ام براي كارمان است و اين‌كه براي مديراني كه قاليباف انتخابشان مي‌كند، چيزي مثل همشهري جوان در الويت چندم خواهد بود؟ ترجيح مي‌دادم هيچ تغيير ديگري در سيستم همشهري و شهرداري و دولت اتفاق نيفتد و اوضاع مثل همين چند هفته آرام باشد. چي مي‌شد آرامش‌هاي قبل از طوفان همين جوري ادامه پيدا مي‌كردند؟
به هرحال آقاليبا شهردار شده و ديگر لازم نيست وقتي ياد اتفاقي كه در روزهاي آخر انتخابات برايش افتاد مي‌افتم اين ترانه تغيير شكل يافته معين را زير لب زمزمه كنم:
قاليباف فدات بشم ديگه بي تو خسته‌ام قاليباف/ يكي از همين روزا مي‌بيني شكستم قاليباف
قاليباف فدات بشم دل شده رسواي غمت/ آخ دلم تنگه بيا بيا روي چشمام قدمت!


........................................................................................

Thursday, September 1

يا موجود خيلي افسرده‌اي هستم، يا قيافه‌ام شبيه افسرده‌هاست يا اجتماعي و به‌جوش نيستم يا به خاطر ريش‌هايم است يا مي‌دانند بدشانسم و آينده روشن و به درد بخوري ندارم يا خيلي از مرحله پرت به نظر مي‌رسم يا خيلي تابلو است كه اين‌كاره نيستم يا معلوم نيست كه چكاره هستم يا...
به هرحال هرچي كه هست، تا امروز حتي يك نفر هم نيامده پرزنتم كند و از نت ورك ماركتينگ برايم حرف بزند و مجابم كند مي‌توانم از اين راه هم پولدار شوم و هم مديريت ياد بگيرم و مشكلاتم در زمينه روابط اجتماعي برطرف شود و از اين حرف‌ها.
براي خودم كه خيلي عجيب است. راستش قدري ترسناك هم هست. يعني من اين‌قدر...؟


........................................................................................

Home